سعید

چه خوش است راز گفتن به حریف نکته‌ سنجی که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد

سعید

چه خوش است راز گفتن به حریف نکته‌ سنجی که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد

سعید

روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است

من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج

t.me/minimugraphy
instagram.com/minimumiinii

آخرین مطالب

  • ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۰۱ خوشا
  • ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۲۷ دل

۹۰ مطلب با موضوع «از...» ثبت شده است

‏دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی ست

که اگر باز ستانند دو چندان گردد!

صائب تبریزی


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۰۸ دی ۹۶ ، ۰۲:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﮐﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛

ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺣﻔﻆ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﺍﺳﺖ ...

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻥ ﮐﻨﯿﻢ؛

ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ...

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﻫﻤﻪﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ؛

ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﻬﻢﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ...

ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻣﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ؛

ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺎﺯ داشتیم...

ما فکر می‌کردیم مرد باید قوی باشد و از زن مراقبت کند؛

نمی‌دانستیم قرار است که ما از یکدیگر مراقبت کنیم....

ما فکر می‌کردیم اگر به دنبال اهداف شخصی و رشد خود باشیم بی‌وفایی است؛ نمی‌دانستیم بیش از حد به حریم یکدیگر وارد شدن چقدر می‌تواند خفقان آور باشد...

ما فکر می‌کردیم وقتی طرف مقابل رشد کند، تهدیدی برای دیگری است؛ نمی‌دانستیم هر کدام آن قدر خوب هستیم، که احساس تهدید شدن نکنیم...

فکر می‌کردیم هر کس در خواست کمک کند ضعیف است؛ نمی‌دانستیم همه به کمک نیاز دارند.. 

فکر می‌کردیم پول ما را ایمن می‌کند؛ نمی‌دانستیم که امنیت؛ یعنی بدانید که می‌توانید زندگی‌تان را بسازید، و در کنارش مادیات هم قرار دارد..

فکر می‌کردیم دیگری به ما عشق نمی‌ورزد؛ نمی‌دانستیم که ما عشق او را احساس نمی‌کنیم و نمی پذیریم...

او گمان می‌کرد من خوشحالم نمی‌دانست چقدر ترسیدم...

من گمان می‌کردم او خوشحال است؛ نمی‌دانستم چقدر ترسیده است... ما نمی‌دانستیم...ما فقط نمی‌دانستیم...

خیلی چیزها بود که نمی‌دانستیم...


ﺑﺎﺧﺘن ﯾﮏ ﻋﺸﻖ، یافتن ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ - ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺟﻔﺮﺯ 


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۰۷ دی ۹۶ ، ۰۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اتفاقاً آدم های بی بند و رها، آدم هایی که اوّل و آخرشون رو درست نمیدونن، بیشتر دنبال آرامشن. منتها آرامش واسشون چیزیه که اینجا پیدا نمی شه یا لااقل نوع مرغوبش پیدا نمی شه. واسه همینه فکر می کنن بهشون دوره. نهایتاً اینه که خسته می شن و آروم می گیرن... بعضی هم نه... ولی آرامش... اگه ازشون بپرسی که دارن یا نه، میگن فعلاً اونی که باید باشه، نُچ!

#ویولا


من اینجا هستم:t.me/minimugraphy

سعید
۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. 

پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.

با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوستدوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته،پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقای محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...
ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند.

نادر ابراهیمی

سعید
۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۴:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مگر نمی شود آدم سال های بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟


سال بلوا


من این جا هستم: t.me/minimugraphy 

سعید
۱۹ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گاه گاهی که دلم می گیرد 

به خودم می گویم: 


در دیاری که پر از دیوار است 

به کجا باید رفت؟

به که باید پیوست؟

به که باید دل بست؟


حس تنهای درونم می گوید: 

بشکن دیواری که درونت داری!

چه سؤالی داری؟

تو خدا را داری

و خدا...

اوّل و آخر با توست 


و خداوند عشق است...


سهراب سپهری


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۰۴ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

همه ی دنیا پشت دره... دنیا همیشه اون ور در ایستاده! 


سه روایت از زندگی - یاسمینا رضا

سعید
۰۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست مشکل نشیند


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۱۴ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بُرد با اونیه که قلبش رو قانع می کنه نه مغزش رو ...


من اینجا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۰۹ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ﻫﺮﻛﺲ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ آنچه ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺍﻭ ﻫﻤﮕﻮﻥ ﺍﺳﺖ می فهمد ﻭ ﺍﺭﺝ می دهد.

کسی ﻛﻪ سطحی ﺍﺳﺖ ﭼﻴﺰﻫﺎی سطحی ﺭﺍ می پسندد، کسی ﻛﻪ ﻋﺎمی ﺍﺳﺖ ﭼﻴﺰﻫﺎی ﻋﺎﻣﻴﺎﻧﻪ ﺭﺍ، کسیﻛﻪ آﺷﻔﺘﻪ ﻓﻜﺮ ﺍﺳﺖ، ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻣﻐﺸﻮﺵ ﺭﺍ، کسی ﻛﻪ ﺍﺑﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻣﻬﻤﻼﺕ ﺭﺍ.


آرتور شوپنهاور


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۱۶ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. امّا وقتی به آن می رسد می بیند که هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند.

 

همه ی ما در جوانی عاشق بوده ایم، عشق هایی که یکی یکی رفتند و تکّه ای از دل ما را با خود بردند.

 

همه ی جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه ی زندگی به همان عشق اوّل ختم نمی شود. معمولا آدم با عشق اوّلش ازدواج نمی کند، حتّی گاهی با او حرف هم نمی زند، امّا احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند.

 

عشق های دوران جوانی همین ستاره ها هستند و تو هر وقت به ستاره ها نگاه کنی، می فهمی که یک جایی، یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ته قلبش گرم می شود.


چهل سالگى - ناهید طباطبایى


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۷:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دوستتان دارم ای سادگان صبور...


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آمدم که بمانم یار شدن بلدی؟



بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟
گرمی ثانیه ای خانه شدن را بلدی؟

تو که ویرانه کننده است غمت می دانم
خوردن غصّه و ویرانه شدن را بلدی؟

آنقدر سوخته قلبم که قلم می سوزد
شمع گریان شده، پروانه شدن را بلدی؟

مرغ عشقی شده دل میل پریدن دارد
بال و پر در قدمت لانه شدن را بلدی؟

می نویسم من عاشق فقط از قصّه ی تو
در غزل های من افسانه شدن را بلدی؟

اشک شب های سحر سوخته ام پیش کشت
تلخی گریه ی مردانه شدن را بلدی؟

هر کسی دیده مرا شاعر "مجنون" خوانده
تو بگو "لیلی" "دیوانه" شدن را بلدی؟ 

این همه ناز کشیدم بشوم معتکفت
بدهم تکیه به تو شانه شدن را بلدی؟


علی نیاکوئی لنگرودی


من این جا هستم: t.me/minimugraphy


سعید
۱۹ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مردم همیشه آماده اند تا دفعه بعد دوباره گول بخورند.


قصر - فرانتس کافکا


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از همه غم انگیز تر زمانیه که کسی که دوستش داری و هیچ تلاشی برای نگه داشتنت نمی کنه!


قهرمانان و گورها - ارنستو ساباتو


من این جا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

برای بعضی آدم ها به خصوص زن ها، ازدواج، حتّی یک ازدواج بدون خوشبختی مثل این، به منزله ی راه فرار از بدبختی های به مراتب بزرگتری است.


و پاسخی پژواک سان از کوه ها آمد - خالد حسینی


من این حا هستم: t.me/minimugraphy

سعید
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همیشه افراد ساکت را دوست داشته ام؛

هیچ گاه نمی فهمی در حال رقصیدن در رؤیای خویشند و یا سنگینی بار هستی را به دوش می کشند...


جان گرین


سعید
۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

+ یک بلیط برای جهنّم لطفاً.
- متأسفم، همه قطارهایی که به جنوب می روند از قبل پر شده اند.
+ امشب هیچ وسیله دیگری حرکت نمی کند؟
- یک اتوبوس برای جهت مخالف داریم.
+ جای خالی دارد؟
- زیاد.

+ مقصد آن خیلی دور است؟
- نه، زیاد نه، امّا بد نیست یک کتاب خوب همراه داشته باشید. شنیده ام در این سفر آدم خیلی احساس تنهایی می کند.

داستانهای 55 کلمه ای - استیو ماس
سعید
۲۴ دی ۹۵ ، ۰۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

آقای نخست وزیر مشروب نمی خورد
آقای نخست وزیر دود نمی کشد
آقای نخست وزیر در خانه ای حقیر اقامت دارد
ولی بیچارگان حتی خانه ی حقیری هم ندارند .

کاش گفته می شد :
آقای نخست وزیر مست است
آقای نخست وزیر دودی است
اما حتی یک فقیر میان مردم نیست .

آقای نخست وزیر - برتولت برشت
سعید
۱۰ دی ۹۵ ، ۰۳:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گفتم روَم به خواب و ببینم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد...
سعید
۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر