به این می گویند حرف زدن. فکر میکنم همین باشد. وقتی کلمات بیرون می آیند، در هوا پخش می شوند، لحظه ای می مانند و بعد می میرند.
چیزهایی را که آدم نمی نویسد و نمی تواند، مهم تر از چیزی است که می نویسد!
اصلا چون نمی توان آن حرف ها را نوشت، این حرف ها را می نویسیم.
اگر می شد همه ی احساسات را با چند کلمه ی محدود بیان کرد، پس این همه واژه و جمله برای چیست؟ برای کجاست؟
بیخود نیست می گویند ارزش آدم ها به حرف هایی ست که برای نگفتن دارند.
همگان به جست و جوی خانه می گردند
من کوچه ی خلوتی را می خواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و آسمانی برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدن
کم نیستند شادیها
حتی اگر بزرگ نباشند
آنقدر دست نیافتنی نیستند
که تو عمریست
کز کردهای گوشه جهان
و بر آسمان چوب خط میکشی به انتظار
حبس ابد هم حتی، پایان دارد
پایانی بزرگ و طولانی
چه آسان تماشاگر سبقت ثانیههاییم
و به عبورشان میخندیم
چه آسان لحظهها را به کام هم تلخ میکنیم
و چه ارزان میفروشیم لذت با هم بودن را
چه زود دیر میشود
و نمیدانیم که؛ فردا میآید
شاید ما نباشیم
زندگی، یعنی یک سال پرید!
روزگاری، نزدیک همین حالایِ امروز، کسی بود، سراغی از من می گرفت!
دیگر سری نمی زند!
راهمان دور و ...
خدا را چه دیدی عجماء شاید دوباره به دیدنم بیاید!
همین دم دمای صبح
ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
می گفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب دیده اند
که سراغ از مسافری گم شده می گرفت...
دستت را به من بده
نترس
با هم خواهیم پرید
من از روی رویاهایی که رو به باد و
تو از روی بوته های باران پرست
امید و علاقه ی من از تو
اندوه و اضطراب تو از من
واژه ها ، کتابها و ترانههای من از تو
سکوت ، هراس و تنهایی تو از من
هلهله ، حروف ، هر چه هست من از تو
درد ، بلا و بی کسیهای تو از من
زندگــــــــــــــی کن شازده کوچولو
دنیا همین طور نمی ماند
... و دیگر جوان نمی شوم، نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمانی
و دیگر به شوق نمی آیم، نه در بازی باد و نه در رقص گیسوانی...
چه نا منادی تلخی...!