سعید

چه خوش است راز گفتن به حریف نکته‌ سنجی که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد

سعید

چه خوش است راز گفتن به حریف نکته‌ سنجی که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد

سعید

روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است

من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج

t.me/minimugraphy
instagram.com/minimumiinii

آخرین مطالب

  • ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۰۱ خوشا
  • ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۲۷ دل

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

باران می‌آمد
مردمان در خوابِ خانه
از آبِ رفته به جوی ... سخن می‌گفتند،
همهمه‌ی یک عده آدمی در کوچه نمی‌گذاشت
لالاییِ آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ...

اصلا بگذار این ترانه
همین حوالیِ بوسه تمام شود!
من خسته‌ام
می‌خواهم به عطرِ تشنه‌ی گیسو و گریه نزدیکتر شوم،
کاری اگر نداری ... برو!
ورنه نزدیکتر بیا
می‌خواهم ببوسمت.


سید علی صالحی

سعید
۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
می گویند: روزی سگی داشت در چمن علف می خورد. سگ دیگری از کنار چمن گذشت. چون این منظره را دید ایستاد. (آخر ندیده بود سگ علف بخورد)
ایستاد و با تعجب گفت: "اوی! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟" 

سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: "من؟ من سگ قاسم خان هستم!" 

اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت: "سگ حسابی! تو که علف می خوری، دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی، حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش!!

زمستان بی بهار-ابراهیم یونسی
سعید
۱۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

...گلوله‌ها از بدن بیرون می‌آمدند و به داخل مسلسل‌ها بر می گشتند، و قاتل‌ها عقب می رفتند. آب ریخته شد، دوباره بلند می شد و توی لیوان می رفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن می شد و دیگر هیچ‌کجا، نشانه‌ ای از خون نبود. زخم‌ها بسته می شدند. لشکرها عقب‌ عقبکی می تاختند. آدمی که از آسمان افتاده بود، بلند می شد و از سوراخ ابرها می رفت توی بهشت و میوه ای که از درخت کنده شده بود می چسبید به ساقه اش. آن وقت همه مان یادمان می آمد از ابتدا هم علاقه ای به دنیا نداشتیم!

سعید
۱۳ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد و نخواهد افتاد، برای همین همیشه ناشی می مانیم!

با تجربه ها چه زندگی تکراری ای داشته اند!
سعید
۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

...کسی نیست بیاید با هم زندگی را بدزدیم؟

آن وقت میان دو دیدار تقسیم کنیم و با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم؟

سعید
۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر