سعید

چه خوش است راز گفتن به حریف نکته‌ سنجی که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد

سعید

چه خوش است راز گفتن به حریف نکته‌ سنجی که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد

سعید

روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است

من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج

t.me/minimugraphy
instagram.com/minimumiinii

آخرین مطالب

  • ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۰۱ خوشا
  • ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۲۷ دل

۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

آدم بدون عشق نمی تواند زندگانی کند. این را من می دانم، این را نه از کسی شنیده ام و نه در جایی دیده ام تا به یادم مانده باشد. این را از وجود خودم، با وجود خودم، از عمری که تباه کرده ام فهمیده ام. نه! آدم بدون عشق نمی تواند زندگانی کند!

کلیدر - محمود دولت آبادی

* آدم بدون عشق نمی تواند زندگانی کند، امّا بی کس چرا...

سعید
۲۶ دی ۹۴ ، ۰۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگه از من بپرسید خوابُ بیشتر دوست داری یا بیداری، حتماً میگم خواب.
خواب چیزه عجیبیه، واقعاً خوبه، اصن یه جوریه، انگار هم هستی هم نیستی.
این بی فکری و بی وزنیه تو خوابُ که چیزی از دورو وَرت نمیفهمی رو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم.
ولی کاریش نمیشه کرد. باید بیدار شیم.
مشکل منم همیشه ...... درست از همین جا شروع میشه.

«خوابم میاد - رضا عطاران»
سعید
۲۴ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود.

اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان می گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. 

بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردن: پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. امّا وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته می شود. گفتم حرف اش را هم نزنید. 

بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. 
حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است - مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمّیّتی نمی دهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمی دانند.

«پرسه در حوالی زندگی - مصطفی مستور»

سعید
۲۰ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جست و جوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست 
نگران نباشید
یا با او
باز می گردم
یا او
بازم می گرداند...

«محمدعلی بهمنی»


سعید
۱۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

عشق هم در دل ما سردرگم      مثل ویرانی و بهت مردم

         من و رسوایی و این بار گناه      تو و تنهایی و آن چشم سیاه

     مستم از جام تهی حیرانی      باده نوشیده شده پنهانی

سعید
۱۴ دی ۹۴ ، ۰۳:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بکشید ما را، ملت ما بیدار تر می شود...

شیخ نمر


سعید
۱۲ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم.
راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» گفت:«می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت: «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد. چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه ی آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.»
راننده گفت:«خدا نکنه» بعد گفت: «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»

«یک داستان واقعی - سروش صحت»
سعید
۰۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

می شود تنهایی بچگی کرد.

تنهایی بزرگ شد.

تنهایی با شکلات و چای حال کرد

 و خیار شور را تنها خورد.

تنهایی رانندگی کرد و موزیک گوش داد.

اصلا همه این ها لذّتش به تنهایی بودن است.

سعید
۰۶ دی ۹۴ ، ۰۵:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

میدونی؟ حتی یک نظریه ای هست که میگه ما نمی تونیم ادعا کنیم که خودمون فکر می کنیم. ظاهرا فکر کرده میشیم ...

«خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری»
سعید
۰۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر