میخواهمت
مثلِ دعایِ عهد
که عبادتِ آهستهٔ مولیان و ملائک است.
میخواهمت
مثلِ بلوغ بنفشههای آخر اسفند
خاصه اگر باردارِ بارانِ فروردین باشند.
میخواهمت
مثلِ تخیلِ مهآلودِ نوزادی
که از بویِ بهشتِ اَزَل
در خواب میخندد...
میخواهمت
مهم نیست مثلِ کلماتِ کدام شاعرِ بزرگ،
بگو بخوان به عهدِ بنفشه...ای اَزَل،
من
میوهٔ ممنوعه را از منزلِ مولیان و ملائک
خواهم ربود.
سید علی صالحی
تنها، آدم های دیوانه را دوست دارم؛
آدم هایی که دیوانه ی زندگی اند،
دیوانه ی حرف زدن،
دیوانه ی نجات یافتن،
در یک آن، خوره ی همه چیز هستند،
آدمهایی که هیچوقت خمیازه نمی کشند، حرفهای معمولی نمی زنند،
فقط می سوزند، می سوزند، می سوزند...
در راه - جک کرواک
در هوای تو، نفس تنگ شود، باکی نیست
آسمان گر چه زمین گیر شود، خاکی نیست
چشم تو، باده ترین جامِ حلالی است که هست
در مقامی که همان حال محالی است که هست
افشین یداللهی
عجماء جان ...
انسانهای روی زمین، چقدر راحت از هم عبور می کنند! خیلی راحت ...
بیشترشان انبار خودخواهی و منفعت طلبی شدهاند. استفادهی شان که از هم تمام شد، حق به جانب، بد و بیراهی میگویند و طلبکارانه همه چیز را رها میکنند و میروند. چون دیگر برای هم صرفهای ندارند، چون به قول خودشان زندگیشان، با بودنِ هم، خراب میشود!
اینها همانهایی هستند که از بالا فقط باید نگاهشان کرد و به خاطرشان دل سوزاند. می توانستند خوشبخت باشند!
چنین است رَسم سرای سِپَنج ...
اگر عشق
آخرین بهانهی بیدلیلِ ما نیست
پس آمدهایم اینجا
چه خاکی بر سرمان بریزیم ...؟
سید علی صالحی
شب است
یک تنه زیبا شو ...
کسی نمی شنود ما را
اگر که روی سخن داری و
درد سخن داری ...
تو را ببوس که لب هایت، هنوز طعمِ عسل دارد
تو را بخواه که آغوشت، هنوز میلِ بغل دارد
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مُردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین نَفس بِبُرید
که این نَفس چو بندست و شما همچو اسیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
برِ شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
شده با خواندن بیت غزلی گریه کنی؟
یا که در حسرت حس بغلی گریه کنی؟
به دلت بارشی از غم، به لبت خنده زنی
ظاهرت شاد نشان داده ولی گریه کنی؟
خنده ی تلخ کند، زرد شود رخسارت
شهره ی شهر شوی و مثلی، گریه کنی؟
هوس بوسه ای از لعل لبش داشته و
بهر یک بوسه ی قند و عسلی گریه کنی؟
شده دیدار رخش را به دلت وعده دهد
نکند وعده ی خود را عملی، گریه کنی ؟
بعد دیدار شود، شهر دلت زلزله خیز
یا غرورت شکند چون گسلی گریه کنی؟
لاادری
شنیده ام یک جایی هست
جایی دور
که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلات گرفت
می توانی تمامِ ترانه های دختران میْخوش را
به یاد آوری
می توانی بی اشارهٔ اسمی
بروی به باران بگویی
دوستت می دارم
یک پیاله آب خُنک می خواهم
برای زائران خسته می خواهم.
دیگر بس است غمِ بیبامدادِ نان وُ
هلاهلِ دلهره
دیگر بس است این همه
بی راهْ رفتنِ من و بی چرا آمدن آدمی.
من چمدانم را برداشته
دارم میروم.
تمام واژه ها را برای باد باقی گذاشتهام
تمامِ بارانها را به همان پیالهٔ شکسته بخشیده ام
داراییِ بیپایان این همه علاقه نیز.
شنیده ام یک جایی هست
حدسِ هوایِ رفتناش آسان است
تو هم بیا.
سیدعلی صالحی
یک روز به خودت میآیی که دیگر زمانی برای کارهایی که همیشه میخواستی انجام بدهی نداری. همین حالا انجامش بده.
پائولو کوئیلو
می گفت: مسجد و درس ام را که ازم گرفته اند،
در کارهای دیگر هم استغفرالله
نمی توانم دخالت کنم؛ کردیم و دیدیم
آخر آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند، باید بتواند چیزی را تغییر بدهد!
حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق می ورزم...
سیمین دانشور - سوشون
من این جا هستم: t.me/minimugraphy